دیریست که دلم می خواهد با آغوش باز به دامان آسمان بپیوندم
دیریست که وجودم مملو است از غبار تیرگی ها
دیریست که قناریها برایم مانند کلاغ هایی هستند که با صدای خویش نفرت را در اعماق جانم طنین انداز می کنند
دلم می خواهد ساده باشم تا بتوانم به سادگی عشق زندگی را تفسیر کنم
زمان برایم مبهم است . همانگونه که دریا بی معناست
حتی روز برایم تاریک است همانگونه که آفتاب سوزان است
دردی در دل دارم ُ که درمانش را بادهای تاریخ با خود به ابدیت برده اند
تشنه ی بارانی هستم که بر من ببارد
دلم می خواهد زیر باران قدم بزنم ....
می خواهم بروم و بروم و بروم...
در تاریکی کوچه ها ... در ظلمت شب ...
از تو می خواهم نگاهت را با من همراه سازی ای مسافرغریب !